محکمه ی الهی 2
من ندارم خبر ز عالَم غیب
خواب دیدم شبی که محشر بود
بلبشویی عجیب حاکم شد
راس راسی! که محشر خر بود
توی جنت که قو نمی زد پر
چه خبر بر در جهنم بود ؛
هشتصد صف همه مُکلا و
صدوده صف پر از مُعمَم بود
( در پرانتز! ، گناه گویا بود
پینه و جای مُهر پیشانی
عکس دنیا که یک پوئن باشد
آنچنانی که افتد و دانی)
باورت که نمی شود، اما
دیدم آنجا چه شخصیت هایی
من در آن گیرودار در این فکر
تا بگیرم ز هر که امضایی:
این وزیر کدام دولت بود؟...
آن خطیب است و ... این هنرمند است...
مرده شور تو را برد غسال
دست من در کفن چرا بند است ؟
یاابالفضل!،این چرا اینجاست؟
این که مداح و ندبه خوان بوده...
این که بوده است حافظ قرآن !
این که گوینده ی اذان بوده !
نکند بنده خواب می بینم؟
ای خداوند واقعاً که تکی!
شدم امروز بنده همسایه،
با سلحشور و حاج ده نمکی؟
(من شدم دور یک کم از مسعود
بود اوضا ! یه خُرده ای خطری
داشت زیر کفن به جای عصا
یک چماق حدود..... این قَدَری !!!)
در صفی اهل تهمت و غیبت
در پی ماچ و بوسه ها، یک جا
عدل یعنی همین، که صف بشوند
ریش داران و کوسه ها ،یک جا
نر و مادینه اش که فرق نداشت
همه را هی عذاب می کردند
در تن هر که بود سوراخی
توی آن شاخِ ............(بگذریم اصلا ً!)
بگم از نیم سوخته ،آیا؟
یا که از طول دسته ی بیلش؟
چون که گفته نظامی ام،کم گوی
ندهم من زیاد تفصیلش
سیخ داغی نهاده پشت یکی
- شدم از بهر او کمی نگران –
جِز و جِز سوخت کُل ماتحتش
« همه حتی الورید و الشریان »!
گفت مامور دوزخی به یکی:
"السلامٌ علیک، یا حاجی"
دسته بیلی نشان او داد و
گفت که چند مرده حلاجی؟
گفت حاجی،:"چه قدر در حکم است؟"
گفت مامور که : "........دو ثُلثش را "
گفت حاجی زکات دادم من
پس اقلاً بکن تو خمسش را !
دختری .......(لا الله الا الله!)
بود همسایه در صف بغلی
چشمکی زد ز گوشه ی کفنش
- گنهش عشق بوده است، بلی-
چشمکش را به بنده اول زد
- سوزم آن گه که می کنم یادش –
دست من چون که بود اینجوری!!!
واعظی رفت و کرد... ارشادش!
بعد آمد مرا کند ارشاد
گفتم او را ،خود من اینکارم!
« دور شو دست از سرم بردار
مردم آزار از تو بیزارم »
نامه های عمل قطار قطار
توی زونکن وَ کیف می بردند
بهر ایرانیان خاص مقیم
عده ای قیر و قیف می بردند
در صفی پشت هم قطار شدند
تاجران وسایل چینی
در صفی اهل شهرضا بودند
جلوشان! مردمان قزوینی
من ز درز درش نگه کردم
چون شنیدم صدایی از لابه
اژدهای دوسر که چیزی نیست
بود آنجا بساط نوشابه
( گفت مامور دوزخی:"البت
طرح این نوع شکنجه از ما نی...
_ سِت ! آن جا نشد در آن مصرع
تو بده جاش اگر که، بتوانی _
عقل جن نیز چون به این نرسد
به به از فکر و ذوق ایرانی!)
((من نرفتم، شنیده ام اما
- تو هم البت نکن به حرفم شک –
من شنیدم که این جهنم نیست
ناخن شست پای کهریزک))
من نگویم که دیدم آنجا چه
کفنم چون که خیس شد از جیش
باید آخر خودت یقین بروی
بخوری آش کشک خاله ی خویش
کاش می شد که بازگردم من
به جهان، کاش من نمی مُردم
ای خدای صمد غلط کردم
ای خدای احد شِکر خوردم
لیک من مُرده بودم از این رو
بهتر آن بود چاره ای بکنم
پیش آخوند مومنی بروم
گر که بود! ،استخاره ای بکنم
تا سیویل فرشته ای را چرب
بکنم، فکر پول می کردم
باز از مومنین همسایه
مثل سابق! نزول می کردم
مثل توی اداره های وطن
من ز کار خودم نترسیدم
پول ها زیر میز او رفت و...
دَمِ مامور برزَخو دیدم :
"کاش قاضی نامه ی عملم
را عوض می نمودی ای اخوی!
تا شود حکم او چو قاضیِ
دادگاهِ سعیدِ مرتضوی
عباسعلی ذوالفقاری « زورو »